بهاریه

آدم بچه که باشد زود بزرگ می شود!

سه سالگی، تهران

پدرم دستم را گرفته بود، شايد فکر مي کرد اين جوري بيشتر احساس اطمينان مي کنم، يا شايد مي ترسيد که ميان ‏جمعيت گم شوم.‏

اما من همه حواسم به سالن انتظار، عکس ها و معماري بود،‏‎…‎‏ هوم پس اين سينماست!‏
خوشحال بودم و حسي گنگ داشتم، آدم وقتي بچه است همه چيزها برايش جالب است، آخرين باري که به خانه رفتم از ‏پسرم که يادش نمي رفت هر چند وقت يک بار يادآوري کند: «ددي من ترا خيلي دوست دارم»؛ پرسيدم: داتيس، يعني تو ‏وقتي بزرگ بشي هم باز من را دوست داري؟ بلافاصله گفت: «نه ديگه ددي، اون وقت ديگه چيزهاي ‏exciting مي ‏بينم، اين قدر ترا دوست ندارم»! ‏
سينما ششم بهمن بود در ميدان ششم بهمن خرم آباد سال 1350 که هر چند وقت به آتشش مي کشيدند و باز با سماجت ‏قشنگ تر از قبل مي ساختندش.‏
آنقدر محو فضاي سينما، نوري که از آپاراتخانه مي آمد و عکس العمل تماشاگران، صندلي شيک و راحتش، پرده سينما ‏که باز مي شد و سرود شاهنشاهي که همه بايد برمي خاستيم و اداي احترام مي کرديم و هزارها جزييات ديگر شده بودم ‏که تقريبا از فيلم چيزي به خاطرم نمي آيد.‏
دفعه پيش که برگشته بودم سوئيس، بردمش سينما براي اولين بار، خوشش آمده بود، شايد نه به اندازه من نزديک چهل ‏سال پيش ولي حداقل من که ذوق زده شده بودم و دائم وقتي سوال مي کرد نگاهش مي کردم، فيلم بچه گانه و سينما پر از ‏بچه بود، دستش را گرفته بودم و با هم به همه جا سرک کشيديم.‏
از آن پس تفريح آخر هفته هايمان در آن شهر کوچک غريب سينما بود؛ گوژپشت نتردام، از عشق مردن، دکتر ژيواگو، ‏آواي موسيقي( اشک ها و لبخندها) و…‏
مري پاپينز را با هم مي ديديم و من گوشه چشمش به او بود، خوشش آمده بود!‏
نوستالژي سينما و روزگاري که اين فرشته زيبا و خوش سخن که هنوز هم دل مي برد، چيزي از آن احساس گنگ سينما ‏رفتن در کودکي را در من زنده کرده بود، روزگاري که فرشته هاي سينما را به آساني باور مي کرديم.‏
فيلم که تمام شد رويش را به من کرد و گفت: «ددي چرا مري پاپينز برگشت؟» گفتم خوب خودش گفت که بچه هاي ديگه ‏اي هم هستن که به کمکش احتياج دارن، جين و مايکل ديگه با ددي و مامي شون خوبن حالا بايد بره سراغ بچه هاي ‏ديگه اي که با ددي يا مامي شون مشکل دارن!‏
به جايي خيره شد و ساکت ماند.‏
حتما من هم دلم مي خواست مري پاپينز پيش بچه ها مي ماند ولي خب پس فيلم چطوري بايد تمام مي شد؟‏
همه فيلم ها بالاخره بايد تمام شوند.‏
پس اندازش را جمع کرده بود و يک روز رفت و يک تلويزيون سياه و سفيد بزرگ مبله با خودش آورد تلويزيون شاب ‏لورنس با جعبه چوبي قهوه اي تيره که باز و بسته کردن درش براي من سرگرمي شده بود.‏
آدم که بچه باشد مدتها با چيزهاي کوچک سرگرم مي شود، براي من هم آن تلويزيون يک پرده سينماي غول آسا بود که ‏هزاران تماشاگر مانند سالن سينما منتظر آغاز نمايش فيلم هستند.‏
بزرگ تر که شدم عصرهاي يکشنبه در اصفهان به کارگاه موسيقي راديو و تلويزيون مي رفتم، شبي مدير توليد برنامه ‏کودک مرکز اصفهان به سراغمان آمد که مجري برنامه قصه گويي انتخاب کند.‏
از هر کسي خواست تا قصه اي بگويد، هر کسي قصه اي که بلد بود تعريف کرد، نوبت من که رسيد نمي دانم چرا ‏تصميم گرفتم تا نه قصه اي که بلد بودم بگويم و نه حتي يکي دو تا قصه اي که در کيهان بچه ها نوشته بودم و به جرگه ‏نويسندگان پيوسته بودم. خلق الساعه قصه اي ساختم که کلوچه هاي مادربزرگ قبل از پخته شدن از دست ش فرار مي ‏کنند ولي به نقطه اوج داستان که رسيدم گير کردم و داشتم فکر مي کردم که بايد بالاخره مادربزرگ کلوچه ها را بگيرد ‏يا کلوچه ها بايد پيروز شوند؟ مدير توليد که با عينک و سيبيل هاي آويزان کمونيستي ش به من خيره شده بود، اين پا و ‏آن پا شد و گفت: خوب بعد؟
بالاخره فکر کردم مادربزرگ گناه دارد و بايد کلوچه ها را بگيرد، هنوز جمله اول را نگفته بودم که مدير توليد تقريبا ‏فرياد زد: اسمت چيه شما؟
گفتم، گفت اين داستان خودته ديگه نه؟ گفتم بله، گفت نامه مي دم بده به پدرت، خوب؟ گفتم خوب!‏
از آن روز ديگر تلويزيون بازي نکردم، خودم توي تلويزيون بودم!‏
توي سرويس مدرسه دخترها هوايم را داشتند: لواشک، آلو خشکه،قارا، تمبرهندي… هيچ کدام را دوست نداشتم، چرا ‏دخترها اين قدر چيزهاي ترش مي خورند؟‏
آدم بچه که باشد سياست ندارد، حرفش را رک و راست مي زند. ‏

aks
بايد کت و شلوار سرمه اي با پيراهن سفيد مي پوشيديم و پاپيون سياه مي زديم، دخترها هم روپوش سفيد و آبي مي ‏پوشيدند، اما توي تلويزيون کت اسپرت مي پوشيدم و شلوار کبريتي راه راه. ‏
قصه ها تمام شد و با ملودي ياد گرفتيم که چطور شورش کنيم، نتيجه روشن بود: پرونده ام را فرستادند به آموزش و ‏پرورش ناحيه به عنوان اخراجي!‏
پدرم دادستان حکومت نظامي بود با جيپ ارتشي آمد مدرسه و مدير و ناظم را شرمنده کرد: آقا اين بچه س، شما که بچه ‏نيستين، همين يه دونه بچه س شلوغ مي کنه؟ اين همه ملت را نمي بينين؟
به زنداني هايش و رئيس دادگاه هم لابد همين را مي گفت که صداي بالاتري ها را درآورده بود.‏
دستش را گرفته بودم که از خيابان رد شويم، وسط خيابان يک پسربچه ديگري در سني که من انقلاب کردم و برادر ‏کوچکش که همسن پسر من بود ايستاده بودند روبرويشان مک دونالد بود، پسر کوچکتر چيزي پرسيده بود و پسر ‏بزرگتر داشت برايش توضيح مي داد که چرا ما مک دونالد را که مال سرمايه دارها و امپرياليسم است تحريم کرده ايم و ‏مک دونالد چطور با بي رحمي حيوانهاي بيچاره را بدل به همبرگر مي کند و… از روبروي مک دونالد که رد شديم ‏پسرم به من نگاه کرد و گفت: «ددي منظورشون همين مک دونالد بودا»! گفتم آره ددي همين بود!‏
آدم که بچه باشد زود همه چيز را باور مي کند، زود عاشق مي شود و زود بزرگ مي شود!‏
سينما حافظ چهارباغ، چگونه فولاد آبديده شد را گذاشته بود، کتابش را که حفظ بوديم با بچه ها، سعيد، آذر و مينا دسته ‏جمعي رفته بوديم فيلم ببينم با کيف هاي پر از نشريه و فکر مي کرديم دنيا مال ماست و اين هم حماسه ماست.‏
سر آذر هنوز پانسمان داشت اما مي خنديد با چوب نزديک ميدان انقلاب زده بودند توي سرش، موهايش بلوند بود و ‏هميشه لبخندي بر گوشه لب داشت، شايد آن شب آخر هم لبخند زده بود… «کجايي رفيق اميد، رفيقتو کشتن»! اين را به ‏تقليد از قيصر مي گفت وقتي من دير مي رسيدم نجاتش بدهم از دست چماقدارها…‏
آدم که بچه باشد کمتر حسرت روزگار از دست رفته را مي خورد، از بس چيزهاي ‏exciting‏ مي بيند!‏
حسرت لبخند آذر وقتي فرياد مي زد: کار…؛
حسرت ماهي قرمز توي تنگ بلور که موقع تحويل سال دور خودش مي چرخد؛‏
حسرت نخودچي هاي مادربزرگ و قصه هايش؛
حسرت عيدي پدربزرگ با اسکانس 20 توماني ش؛‏
يا حتي آن لواشک هاي ترش…‏
دستش توي دستم بود، فيلم تمام شده بود ولي دلم نمي آمد از سينما بيرون بيايم، رويابين ها را در رويا ديدم، چشم هايش ‏را به من دوخته بود که محو نگاهش شده بودم…‏
نه فيلم تمام نشده!‏
مالمو، سوئد 19 اسفند 1387‏
منتشر شده در روز

http://www.roozonline.com/archives/2009/03/post_12090.php

مطلب مرتبط:

http://omidh.blogfa.com/post-128.aspx